Fix me| Part 53
سوجین: اونو مال خودم میکنم از هر راهی که شده. هر راهی! هه، کیم تهیونگ با بد کسی در افتادی!..
دختر درحالی که اشکهاش رو پاک میکرد، با خودش زمزمه کرد و از کافه رفت بیرون، گارسون با دهن باز با خودش زمزمه کرد: خانم صورت حساب لطف-...
ولی دیگه دختر رفته بود!
مرد بلاخره بعد اون روز خسته کننده به خونه رسید. کلافه، مسقیم به سمت اتاقش رفت. در کمدش رو باز کرد و بعد با بهم ریخته بودنش، تعجب کرد. به پشتش نگاهی انداخت، تختش هم شلخته و نامرتب بود! ولی اون مطمئن بود که امروز بعد اینکه از خواب بیدار شد، یکی از خدمتکارها جلوی چشم خودش تخت رو مرتب کرده بود! آهی کشید و چشمهاش رو مالوند. درحالی که کل کمدش رو زیر و رو میکرد، ابرویی بالا انداخت و داد زد:
-یا، مینهو! پیژامه ی من کجاست؟
مینهو از طبقه ی پایین، با شنیدن عربده ی مرد، شونه ای بالا انداخت.
مینهو با عربده ای مثل خودِ مرد جوابش رو داد: نمیدونم.
مرد آهی از روی آزردگی و خستگی کشید.
حالا که پیژامش رو پیدا نمیکرد، یه تیشرت و شلوارک معمولی پوشید و به سمت بالکنِ اتاقش رفت.
منتظر بود تا پسر برگرده و ببینه که قضیه چی به چی شده و یا سوجین مخش رو زده؟ روی صندلی کنار میزِ توی بالکن نشست و شروع به تکون دادنِ پاهاش کرد. بیش از حد مضطرب بود. چی میشد اگه واقعا پسر هم از سوجین خوشش میومد؟ همه چی تموم شده بود. صورتش رو توی دستاش گذاشت؛ بعد چند دقیقه، سرش رو بالا آورد و به بسته ی سیگارِ روی میز، نگاهی انداخت. اون بسته ی سیگار معمولا همیشه در کنار یه فندک، روی اون میز قرار داشت. و مرد که نمیدونست چشکلی استرسش رو خالی کنه؛ یه سیگار از توش در آورد و اون رو لای دندونهاش گذاشت و با فندک، روشنش کرد.
کام های طولانی و بلند و عمیقی از سیگارش میگرفت و تا چند ثانیه توی ریهاش نگه میداشت و بعد، با بازدمی عمیق تر، دود رو به بیرون هدایت میکرد.
با شنیدنِ صدای تق تق درِ اتاقش، منتظر پسر بود تا وارد اتاق بشه، ولی با ديدن اجوما، آهی کشید.
زن با صدایی مهربون و ملایم ولی نگران، سعی کرد با مرد ارتباط برقرار کنه.
اجوما: عزیزم؟ پسرم؟ داری ریههاتو داغون میکنی. سیگار نکش پسرم، بخدا که برات ضرر دار-..
-اجوما برو بیرون.
مرد با لحنی سرد بدون اینکه به زن نگاه کنه، لب زد.
اجوما- پسرم وَل-..
-ولی بی ولی، اجوما گفتم برو بیرون!
مرد این دفعه با صدایی کمی بلندتر، داد زد.
زن میدونست که نمیتونست جلوی مرد وایسته پس فقط ناچار سری تکون داد و نگران، از اتاق رفت بیرون.
بعد از پنج دقیقه، بالاخره پسر رسید خونه، مرد که تو بالکن هنوز داشت سیگار میکشید، متوجهِ حضورِ پسرک نشده بود. پسر خیلی آروم وارد بالکن شد؛ رو به روی مرد، روی یه صندلی نشست و زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو روی اونها گذاشت.
دختر درحالی که اشکهاش رو پاک میکرد، با خودش زمزمه کرد و از کافه رفت بیرون، گارسون با دهن باز با خودش زمزمه کرد: خانم صورت حساب لطف-...
ولی دیگه دختر رفته بود!
مرد بلاخره بعد اون روز خسته کننده به خونه رسید. کلافه، مسقیم به سمت اتاقش رفت. در کمدش رو باز کرد و بعد با بهم ریخته بودنش، تعجب کرد. به پشتش نگاهی انداخت، تختش هم شلخته و نامرتب بود! ولی اون مطمئن بود که امروز بعد اینکه از خواب بیدار شد، یکی از خدمتکارها جلوی چشم خودش تخت رو مرتب کرده بود! آهی کشید و چشمهاش رو مالوند. درحالی که کل کمدش رو زیر و رو میکرد، ابرویی بالا انداخت و داد زد:
-یا، مینهو! پیژامه ی من کجاست؟
مینهو از طبقه ی پایین، با شنیدن عربده ی مرد، شونه ای بالا انداخت.
مینهو با عربده ای مثل خودِ مرد جوابش رو داد: نمیدونم.
مرد آهی از روی آزردگی و خستگی کشید.
حالا که پیژامش رو پیدا نمیکرد، یه تیشرت و شلوارک معمولی پوشید و به سمت بالکنِ اتاقش رفت.
منتظر بود تا پسر برگرده و ببینه که قضیه چی به چی شده و یا سوجین مخش رو زده؟ روی صندلی کنار میزِ توی بالکن نشست و شروع به تکون دادنِ پاهاش کرد. بیش از حد مضطرب بود. چی میشد اگه واقعا پسر هم از سوجین خوشش میومد؟ همه چی تموم شده بود. صورتش رو توی دستاش گذاشت؛ بعد چند دقیقه، سرش رو بالا آورد و به بسته ی سیگارِ روی میز، نگاهی انداخت. اون بسته ی سیگار معمولا همیشه در کنار یه فندک، روی اون میز قرار داشت. و مرد که نمیدونست چشکلی استرسش رو خالی کنه؛ یه سیگار از توش در آورد و اون رو لای دندونهاش گذاشت و با فندک، روشنش کرد.
کام های طولانی و بلند و عمیقی از سیگارش میگرفت و تا چند ثانیه توی ریهاش نگه میداشت و بعد، با بازدمی عمیق تر، دود رو به بیرون هدایت میکرد.
با شنیدنِ صدای تق تق درِ اتاقش، منتظر پسر بود تا وارد اتاق بشه، ولی با ديدن اجوما، آهی کشید.
زن با صدایی مهربون و ملایم ولی نگران، سعی کرد با مرد ارتباط برقرار کنه.
اجوما: عزیزم؟ پسرم؟ داری ریههاتو داغون میکنی. سیگار نکش پسرم، بخدا که برات ضرر دار-..
-اجوما برو بیرون.
مرد با لحنی سرد بدون اینکه به زن نگاه کنه، لب زد.
اجوما- پسرم وَل-..
-ولی بی ولی، اجوما گفتم برو بیرون!
مرد این دفعه با صدایی کمی بلندتر، داد زد.
زن میدونست که نمیتونست جلوی مرد وایسته پس فقط ناچار سری تکون داد و نگران، از اتاق رفت بیرون.
بعد از پنج دقیقه، بالاخره پسر رسید خونه، مرد که تو بالکن هنوز داشت سیگار میکشید، متوجهِ حضورِ پسرک نشده بود. پسر خیلی آروم وارد بالکن شد؛ رو به روی مرد، روی یه صندلی نشست و زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو روی اونها گذاشت.
۱۷.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.